نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

این روزهای من و نازیتا

سلام به تنها بهار زندگیم عزیزم هر چی از شیطونی و بلبل زبونی و شیرین زبونیهات بگم بازم کمه چند وقت پیش خونه مادر جون بودیم هی به دایی میگفتی گوشیتو بده بازی کنم اونم با گوشی کار داشت بهت میگفت یه لحظه صبر کن بهت میدم تو دیگه عصبانی شدی و رفتی زرنگی کنی و به دایی کلک بزنی گفتی دایی اون گفت بله بهش گفتی بیا گوشیتو با گوشی مامان من عوض کنیم (آخه گوشی من برنامه خور نیست و بازی نداره ) دایی منو صدا کرد گفت بیا ببین نازیتا چی میگه کلی خندیدم از کارت  روی خوشخواب اتاقمون بپر بپر میکردی گفتم نازیتا نکن خوشخواب میشکنه گفتی چی بشقاب من گفتم نه خوشخواب گفتی دوباره هم گفتی بشقاب مثلا" خواستی ازم ایراد بگیری و کلی هم خنده می...
1 تير 1393

شکار لحظه ها

سلام عزیزم  امروز میخواهم برات از کارهای روزمرت بنویسم بیشتر دوست دارم از کارهات و بازیهات عکس بزارم تا بزرگ شدی ببینی و کلی کیف کنی الام هم که من دارم مینویسم اومدی تو اتاقم باهام دعوا داری تا بیای سر کامپیوتر این روزها همش تو خونه با هم قایم موشک بازی میکنیم فکر کنم اون چند وقتی که خونه عزیز بودیم به خاطر فوت بابابزرگ از بچه ها یاد گرفتی.میگی مامان من میرم گم میشم تو منو پیدا کن. این هم از عکس جا خوردنت یا بقول خودت گم شدی (بیشتر تنت معلومه   هر وقت بابایی تو حیاط داره ماشین میشوره تو هم میری سه چرخه قراضتو میاری و کنار بابا میشوری   داشتم تو آشپز خونه غذا درست میکردم ...
27 خرداد 1393

جشن پایان سال مهد

سلام خوشگل مامان. دیروز یعنی شنبه 1393/3/24 خانم مربی برای شما جشن پایان سال گرفت البته تو دو ماه بیشتر نرفتی ولی خوب قرار تو کلاسهای تابستونه تو رو شرکت بدم. خوب حالا بگم از جشن خیلی جشن باحال و قشنگی بود عمو موسیقی و خاله پری اومده بودن برای بچه ها آهنگ میذاشتن اونا بپر بپر میکردن و مسابقه دادن و میرقصیدن واما شما تو هیچکدوم از اونها شرکت نکردی و فقط از دور نگاه شون میکردی و من  این هم از عکس:   تو دور از بچه ها   بازی که بچه ها با خانواده هاشون میکردن تو و بابایی در حال بازی    آماده شدید برای خوندن شعر خانم مربی    ...
25 خرداد 1393

آب بازی

دختر نازم سلام. روز جمعه با فتانه اینا رفتیم دریا خیلی بهت خوش گذشت و کلی آب بازی کردی وبعد از اونور رفتیم خونه خاله محبوبه شب همون جا موندیم تا خاله لباسهاتو درست کنه دست خاله جون درد نکنه صبح فرداش تا ظهر دو دست لباس برات دوخته . این هم از عکسهای دریا   اصلا" یه جا بند نمیشدی اگه کارت نداشتم میرفتی وسط دریا   نازیتا در کنار خاله جون خیاط میشه   این هم لباسیه که خاله جون دوخته یه پیراهن دیگه هم هست هر وقت پوشیدی عکستو میذارم عزیز دلم     ...
18 خرداد 1393

شیرین زبونیهات

دختر قشنگم سلام .چند وقتیه خیلی بلبل زبون و حاضر به جواب شدی خیلی وقته میخواهم بنویسه یادم میرفت. چند وقت پیش میخواستیم بریم خونه مادر جون گفتی مامان نیلوفر (عروسکت ) بیارم گفتم خوب بیار بعد بهم گفتی نه نمیخواد اونجا اذیتم میکنه اینقده خندم گرفت ولی به روم نیاوردم و گفتم باشه نیار. داشتم موهاتو شونه میکردم حواسم نبود یه دفعه انگشتم رفت توی چشات گفتم آخ ببخشید تو هم گفتی هیچی نشد دردم نیومد مامانی. الهی من فدای مهربونیات بشم عزیز دلم. چند وقت پیش با هم تو اتاق نشسته بودیم من خمیازه کشیدم بهم گفتی مامانی خواب داری گفتم نه چطور مگه گفتی پس چرا دهنتو اینجوری میکنی (دهنتو باز کردی) خیلی خندیدم فهمیدم بلد نیستی بگی خمیازه. ...
14 خرداد 1393

بد خلقی

امروز از صبح از دنده کج بیدار شدی البته این روزها همه روز برای رفتن مهد غر میزنی دلت نمیخاد که بیدار بشی همش میگی میخام بخوابم ولی امروز بدتر بود خوب با هزار ترفند بردمت .توی مهد هم یه غر کوچولو میزنی باید الهام جون بغلت کنه تا بری خوب دیگه عادت کردی البته این هم بگم یه هفته دیگه مهد رفتنت تموم میشه و راحت میشی این هم از عکس صبح   خواب آلود   بعدش باهام راه اومدی و سرحال شدی    وقتی از مهد اومدی تلویزیون روشن کردی آهنگ گذاشتی و دِ برو که رفتیم   بعد غذا یه کمی لالا کردی و من بیدارت کردم تا بریم حمام دوباره همون لج بیخودی یه سره گریه کردی و من هم برای ...
13 خرداد 1393

آخرین روزهای 42 ماهگی

عزیزم میخام از پیشرفتهای این ماه بگم.  اول اینکه خودت به تنهایی میری دستشویی و خودتو میشوری و صبحها هم که بیدار میشی خودت دست و صورتتو میشوری . و الفبای انگلیسی رو به حفظ میگی و اعداد رو هم تا ده بلدی. خودت اتاقتو مرتب میکنی و تو کار خونه مامانی رو خیلی کمک میکنی . عکسهای این چند وقت: الهی من فدای چشمهای نازت بشم   خنده زورکی   ...
11 خرداد 1393

بابابزرگ مهربون

سلام دخترم . یه هفته ای از فوت بابا بزرگ میگذره هنوز باورمون نشده که بابا بزرگ از دست دادیم هفته قبل جمعه بود 93/2/26من و تو خونه عمه مرضیه بودیم وقتی بابا زنگ زد و خبر داد اولش گفت بابا بزرگ سکته کرده داریم میریم دکتر ولی نگو که تمام کرده بود و دکترا گفتن خیلی وقته که مرده. تو همش به همه میگی بابابزرگم فوت کرده رفته پیش خدا. فوت رو جوری تلفظ میکنی (فوووت) سومین روز بابابزرگ بود صبح که از خواب بیدار شدی رفتی پیش عزیز و گفتی دلم برای بابابزرگ تنگ شده همه گریه شون گرفت . بابا بزرگ همیشه میخواست نازت بده میگفت : مامان من یا برات صدای کبوتر در میاورد میگفت :بق بق بقو این چند روزی مهد نبردم  امروز رفتی مهد. دیشب خونه عزیز خ...
3 خرداد 1393

یه روز خوب کنار دریا

بالاخره بابایی ماشین خرید امروز با هم رفتیم دریا چون خیلی وقته قولشو بهت داده تو که از دیشب کلا" تو ماشینی و همش میگی میخام رانندگی کنم بعد یه ربع   اااااای جونم دخترم خسته شد   یه خورده هوا ابری بود و باد داشت   نازیتا و بابا جون   نازیتا و مامان جون   وااااااااااااااااای سسررررررررررررررده   نازیتا و عروسکش نیلوفر   این هم از نازیتا و آیدین (روز پدر رفتیم سر خاک آقاجون)   باز هم نازیتا و آید...
25 ارديبهشت 1393