نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

45ماهگیت مبارک عسلم

سلام به عزیز دل مامان دختر نازم 45 ماه شدی .45 ماه در کنار من بودی با تو جون گرفتم همه زندگی مامان.امیدوارم سالهای سال کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کنیم. .امروز برات کیک درست کردم وقتی بابایی از سر کار اومد کیک اوردیم  و تو هم شمعهارو فوت کردی و بعد از خوردن کیک با هم رفتیم بازار و رفتیم فروشگاه گلدونه و برات لوازم پزشکی خریدیم البته من میخاستم برات میز تحریر بگیرم که نداشتن و اینو خریدیم.     این هم از ژله که خیلی دوست داری                   ...
14 مرداد 1393

عید فطر93

عید فطر امسال با دوستای بابایی رفتیم ییلاق.هوا هم بارونی بود البته  دوست بابایی اونجا ویلا داشت و مشکل نداشتیم ولی باز هم یه خورده ضد حال خوردیم .صبح تا حرکت کنیم ساعت 11 شده بود و یه خورده هم بارون میزد ولی اونجا (استخر پشت) که رسیدیم بارون نمیزد و بساط کباب آماده کردیم و خوردیم دیدیم دوباره بارون گرفت یه خورده تو اتاق نشستیم و باز دوباره گوشت گوسفند تو قابلمه درست کردیم و خوردیم و بعد که بارون بند اومد رفتیم یه کمی دور زدیم وبعد هم آخر شب اش دوغ درست کردیم که خیلی خوشمزه شده بود یعنی کلا در حال خوردن بودیم و شب رو همونجا خوابیدیم و فردا بعد از صرف صبحانه رفتیم دریای گهرباران یه خورده شما آب بازی کردین و بعد از ظهر رسیدیم خونه . ...
12 مرداد 1393

دختر که داشته باشی

سلام به یه دونه دختر مامان.خوبی خوشی سر حالی. بگم از دخمل مامان که چقدر خانمه .امروز غروب که من داشتم حیاط میشستم تو از روی بند لباسهاتو جمع کردی بردی تو اتاق و تا زدی و گذاشتی تو کشو لباسهات و بعد همه لباسها رو جمع کردم گفتم مامانی من برم حموم یه دوش کوچولو بگیرم لباسها رو تا میزنی قبول کردی و گفتی باشه خوب دختر که داشته باشی یعنی همین یعنی عصای دست مامان .یعنی کمک مامان .یعنی همه زندگی مامان . یعنی دلگرمی مامان . یعنی همه امید مامان و.............دخترم چه خوب که هستی. کلا علاقه خاصی به لباس تا زدن داری بچه تر که بودی همش میرفتی سر کشو لباسها همه رو بیرون میریختی باهاشون بازی میکردی و بهمشون میزدی و بعد همه رو مچاله میکرد...
4 مرداد 1393

موندم چیکار کنم؟

سلام به همگی و دختر گلم. عزیزم یه چند وقتیه خیلی بد اخلاق شدی (یا به قول خودت  بدلاخ ) اصلا" حرفمو گوش نمیدی و بعضی وقتها لج بازی در حد المپیک با چند نفری که صحبت کردم میگن بچه ها تو این سن یه خورده حرف گوش نکن میشن اگر هم بعضی وقتها از کوره در برم عصبانی بشم سرت داد میزنم بعد میبینم تو هم تو بازیهات با عروسکهات همین برخورد رو میکنی و خیلی پشیمون میشم از این کارم .چند وقت پیش شیطنت کردی من هم عصبانی شدم دعوات کردم و چشمو که در آوردم میگی  مامان چشات خیلی وحشتناکه  اینقده خندم گرفت.خیلی از این بابت نگرانم نمیدونم چیکار کنم بعضی وقتها میگم حتما" من بلد نیستم بچه تربیت کنم خیلی دلم میخواد با یه روانشناس صحبت کنم و...
26 تير 1393

عکسهای نازدونه2

سلام به جیگر مامان.اول میخواهم یه کم از کارهات و حرفهات برات بنویسم . چند شب پیش اومده بودی روی تخت ما پیش من دراز کشیدی من هم بغلت کردم به من گفتی ولم کن بغلم نکن انگار من شوهرشم منو میگی هنگیدم آخه تو یه ذره بچه اینا چیه که میگی گوشیمو میخاستم گفتم نازیتا برام میاری میگی من نمیتونم برو برای خودت یه دختر بخر بره برات بیاره داشتی بستنی میخوردی کاکائو رو نمیخوردی به من گفتی مامان تو بخور گفتم من روزه دارم نمیتونم میگی باسه چی گفتم چون روزه دارم نمیتونم چیزی بخورم میگی خوب منم روزه دارم ولی همه چیزو میخورم عکسهای نازدونه مامان این ژستهارو خودت میدی     &nb...
19 تير 1393

رمضان 93

امسال چهارمین ماه رمضان گل دختری منه .امروز موقع نماز ظهر با هم رفتیم مسجد اولش کنار وایسادی و هر کاری که من میکردم تو هم انجام میدادی ولی چهار رکعت دوم دیگه حوصلت سر رفته بود هی ورجه وورجه میکردی و میگفتی مامان دیگه بریم خونه . آماده شدی بریم مسجد.       تو مسجد مثلا داری نماز میخونی   قبول باشه دختر نازم نازیتا سر سفره افطار موش موشی عاشق پنیری   ...
14 تير 1393

دخترم دیگه خودش میره حمام

سلام به تک گل باغ زندگیم عزیزم چند وقتیه میگی تنهایی بری حمام یکی دو بار تنها رفتی یه خورده که آب بازی کردی بعدش من شستمت ولی این بار به من گفتی اصلا تو نیا خودم شامپو میزنم منم بهت اجازه دادم تو هم کلی ذوقیدی     ...
10 تير 1393

عکسهای جا مونده از قبل

سلام دخملی یه سری از عکسها هست که جامونده از بچگی میخواهم بزارم تا ببینی.               اینجا تولد مهرشاد (پسر عمه)     عزیز و بابا بزرگ داشتن از مکه میومدن ما هم یه تولد کوچولو و خودمونی گرفتیم خونه عزیز اینا گرفتیم   اینجا هم تولد آیدین تو بغل مادر جون     دست تو بینی کار نینی             ...
9 تير 1393

آخر هفته تو کیاسر

سلام به دختر گل مامان. الان که دارم برات مینویسم تو پیش بابایی خوابی و فردا اول ماه رمضان من هم طبق هر سال تا سحر بیدارم. غروب پنجشنبه به همراه دوستامون رفتیم کیاسر شب رو خونه دوست بابایی بودیم تو با بچه ها کلی بازی کردی ساعت دو سه بود که خوابیدی و فردا بعد از خوردن صبحانه رفتیم طرف روستای الندان که خیلی جای با صفایی بود و بعد غروب موقع برگشتن به ساری رفتیم دریای فرح اباد که خیلی بهت خوش گذشت وکلی  آب بازی کردی باباجون به زور از آب اوردت بیرون . این هم از عکسهای این دو روز.پایین خونشون سوپر داشتن خوش بحال شما بچه ها شده بود هر چی که میخواستین بر میداشتین .این هم مهراسا کنار تو   ...
8 تير 1393