نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

مریضی دخترم

سلام دختره نازم. جونم برات بگه دیشب تا الان حالت خیلی خراب شد هر چی که میخوری بالا میاری و همش میگی شکمم درد میکنه چند بار تا صبح بیدار شدی و آب  میخوردی همون آب و هم میاوردی بالا امروز از صبح هم لب به چیزی نزدی کلا" بعد غذا بودی حالا که مریضی بماند. زنگ زدم دکتر برات نوبت گرفتم ساعت 8 شب . از صبح یه سره روی مبل لم دادی و کارتون میدیدی  دلم برات کباب شد خیلی ناراحتم آخه چند وقت پیش هم همین جوری شدی آزمایش دادیم دکتر گفت چیزی نیست ولی خب خیلی نگران هستم و نمیتونم مریضیتو ببینم. غروب یه کمی گرفتی خوابیدی. موقع رفتن به مطب دکتر: غمتو نبینم آخه یه روزه رنگو روت چیجوری شد.دکتر گفته چیزی نیست فقط ...
26 فروردين 1393

این روزها با تو

چند روز پیش میخاستیم بریم بیرون لباسمو پوشیدم اومدی دیدی گفتی مامان چقدر خوش تیپ شدی   اگه برم جلوی آینه به خودم برسم میگی مامان مگه میخاهیم کجا بریم یه کفش پاشنه دار داری که بهش میگی کفش عروس هر وقت میخای بازی کنی میپوشی حس مادر بودن بهت دست میده با عروسکهات حرف میزنی واونا بچهات میشن اسمهاشونو:فاطیما-نیلوفر-جواد-ثمیر.گذاشتی..........اتاق خودتو بهم زدی گفتم مامانی باید اتاق مرتب کنی تو هم بهم گفتی من نکردم فاطیما کرده من هم گفتم به فاطیما بگو مرتب کنه  گفتی بهش گفتم ولی گوش نمیده .خیلی تو نقشت فرو میری میتونی یه بازیگر حرفه ای بشی   این هم عکس کفشت:   یا بعضی وقتها به من میگی بیا باهم بازی کنی...
26 فروردين 1393

نوروز 93

و بالاخره عید شد   خیلی برای عید لحظه شماری میکردی  ........ همش میگی مامان لباسمو بپوش من که میگفتم برای عیدعزیزم   میگی مگه عید عروسیه  از سالهای قبل چیزی یادت نیست و تازه داری عیدو درک میکنی و میفهمی یه ساعت کار داشت به سال تحویل لباس پوشیدی و میگی دیگه بریم خونه مادر جون بعد از سال تحویل اول  رفتیم خونه عزیز نشستی سر آجیل تازشم وقتی میخاستیم بریم داخل یه پلاستیک با خودت اوردی وبعد هم رفتیم خونه مادر جون بعد از سلام وروبوسی به مادرجون گفتی ان شاالله بری مکه مادرجون اینقدر نازت دادو بوسیدت که دیگه نگو این روزها غذات شده آجیل و هله وهوله واصلا" غذا نمیخوری عید رو به همه شما عزیزان تبریک میگم ان شاالله...
9 فروردين 1393

یک روز آفتابی

سلام عزیزیم یه هفته ای مونده به عید من هستم و گردگیری خونه تو همش تو خونه بیقراری میکنی امروز اوردمت پارک کسی نبودتو پارک کمی تنهای بازی کردی و بعد رفتیم بازار دور زدیم ...
8 فروردين 1393

یک روز برفی

نازیتا اولین بار که داره برف میبینه وقتی میری پشت پنجره با هیجان میگی مامان بیا برفو ببین   همش هم پشت پنجره هستی و لج میکنی که بریم بیرون بازی کنیم بابای بعد از ظهربردت خونه عزیز و برات آدم برفی کوچولو درست کرد این هم عکسهات تو کوچه مادر جون ...
8 فروردين 1393