و بالاخره عید شد خیلی برای عید لحظه شماری میکردی ........ همش میگی مامان لباسمو بپوش من که میگفتم برای عیدعزیزم میگی مگه عید عروسیه از سالهای قبل چیزی یادت نیست و تازه داری عیدو درک میکنی و میفهمی یه ساعت کار داشت به سال تحویل لباس پوشیدی و میگی دیگه بریم خونه مادر جون بعد از سال تحویل اول رفتیم خونه عزیز نشستی سر آجیل تازشم وقتی میخاستیم بریم داخل یه پلاستیک با خودت اوردی وبعد هم رفتیم خونه مادر جون بعد از سلام وروبوسی به مادرجون گفتی ان شاالله بری مکه مادرجون اینقدر نازت دادو بوسیدت که دیگه نگو این روزها غذات شده آجیل و هله وهوله واصلا" غذا نمیخوری عید رو به همه شما عزیزان تبریک میگم ان شاالله...