بابابزرگ مهربون
سلام دخترم .
یه هفته ای از فوت بابا بزرگ میگذره هنوز باورمون نشده که بابا بزرگ از دست دادیم هفته قبل جمعه بود 93/2/26من و تو خونه عمه مرضیه بودیم وقتی بابا زنگ زد و خبر داد اولش گفت بابا بزرگ سکته کرده داریم میریم دکتر ولی نگو که تمام کرده بود و دکترا گفتن خیلی وقته که مرده.
تو همش به همه میگی بابابزرگم فوت کرده رفته پیش خدا. فوت رو جوری تلفظ میکنی (فوووت)
سومین روز بابابزرگ بود صبح که از خواب بیدار شدی رفتی پیش عزیز و گفتی دلم برای بابابزرگ تنگ شده همه گریه شون گرفت .
بابا بزرگ همیشه میخواست نازت بده میگفت : مامان من یا برات صدای کبوتر در میاورد میگفت:بق بق بقو
این چند روزی مهد نبردم امروز رفتی مهد. دیشب خونه عزیز خوابیدیم تا تنها نباشه این چند روزی با بچه ها بودی خیلی شیطون شدی.
راستی یه چیز دیگه عمه برام تعریف کرد: تو ماشبین بابا بودی و اذیتش کردی و بابا سرت داد زد (آخه این روزها بابا اصلا" حوصله نداره ) به بابایی گفتی بابات مرد بابایی جواب نداد دوباره سوال کردی بازهم بابا جواب نداد بهش گفتی خوب شد بابات مرد عمه میگه یه نگاهی به بابا کرد تا چیزی بهت نگه و بعدش عمه هم خندش گرفت الهی فدات بشم الان چیزی متوجه نمیشی.
انشاالله که جای همه اموات تو بهشت باشه .بابابزرگ که تازه هفت ماهی میشه از حج اومده و پاک پاکه و حتما" تو بهشته.
این هم چند تا عکس از بابابزرگ. این مال جونیه بابابزرگه
این عکس کربلا هست.
این هم عکس جدید داشت میرفت مکه.