نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

خدایااااااااااا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوروز1395

بعد مدتها اومدم تا خاطراتتو بزارم.امسال سال میمون هست و لحظه تحویل هم هشت صبح بوده چون از خواب بیدارت کردم یه خورده عصبانی بودی امسال کل تعطیلاتو خوابیدیم فقط           ...
27 ارديبهشت 1395

مشهد....

  امسال روز تولدت بودیم مشهد .واقعا هوا خیلی سرد بود بیشتر تو پاساژها بودیم یه روز هم بردمت سرزمین آفتاب خیلی بهت خوش گذشت میگفتی اندازه دنیا بهت حال داد.                 سرزمین عجایب                   baby born اولین خریدت         ....................................................................................................................................................   ...
3 آذر 1394

تولد 5سالگی باتم کیتی

امسال تولدت میوفته تو محرم برای همین تولدت یه خورده زودتر جشن گرفتیم.1394/7/16 پنجشنبه                                 کوچکترین مهمانمون سما جون       کادوهای جمع شده+یه تبلت از طرف مامان و بابا و بقیه وجهه نقد بوده   ...
22 مهر 1394

مرداد ماه.....

  سلام به عشقمممممم    مهد کودک جدید ثبت نامت کردم خدارو شکر خیلی از محیطش خوشت اومده و هرچه زودتر دلت میخاد که بری به مهد. وسیله های مهدت رو هم خریدم چون اخر شهریور عروسی داریم کارهای مهدت رو زود انجام دادم  ایشالله سر فرصت عکس لوازمتو میزارم.    تکیه کلام جدیدت برات متاسفم  .رفته بودیم خونه خاله آیدین سرماخورده بود اومدیم خونه شما هم یه خورده کسل شده بودی گفتی برای آیدین متاسفم بهش گفتم نیاد پیشم ولی گوش نداد حالا منم مریض شدم         عروسی دختر عمو بابایی که دوستهای مهدتو دیدی و کلی خوشحال شدی.     ...
30 مرداد 1394

عید فطر

امسال عید فطر رفتیم طرف چالوس ولی همش بارون بود و نتونستیم زیاد دور بزنیم از شانس هر جا میرفتیم بارون بود رفتیم نمک ابرود باز هم بارون گرفت خیلی دوست داشتی سوار تله کابین بشی همش سوال میکردی چجوریه کجا میره ولی خب حیف شد . رفتیم کلاردشت رود بارک هوا خوب بود اونجا موندیم موقع برگشت رفتیم سی سنگان یه خورده بودیم بازم بارون گرفت دیگه مجبور شدیم اومدیم خونه                     ...
29 تير 1394

ماه رمضون 94

  این ماه رمضون هم اومد و رفت با این تفاوت که امسال دختر من بزرگتر بود و متوجه میشد .تا سحر همپای من بیدار بودی بعضی شبها کنار من سحری میخوردی و فرداش تا ظهر میخوابیدیم دیگه خانمی شدی برای خودت وقتی من میرفتم مسجد برای نماز لج نمیکردی و قبول میکردی خونه پیش بابایی بمونی بعضی روزها هم پیش میومد اصلا غذا نمیخوردی فقط اگه اب هم نمیخوردی انگار روزه بودی .خودت که میگفتی من روزه کله گنگشکی دارم   تازه به منم میگفتی مامان اب که غذا نیست اشکال نداره اب بخور   راستی کلاس نقاشی میبرمت اوایل زیاد علاقه نداشتی ولی الان دیگه دوست داری             جشن اخ...
29 تير 1394