نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

تولد قمری نازگلم و دشت نیلوفر آبی+تولد آیناز جون

26 ذی الغده تولد قمری دخترکمه که میشه دوشنبه منو بابایی امروز یعنی یکشنبه در 3سال و10 ماه و 18 روزگیت بردیمت دشت نیلوفر آبی که خیلی جای با صفاییه . وقتی پیاده شدی همون اول گفتی چقدر قشنگه ای کاش خونه ما اینجا بود خوشحالم که خوشت اومده و دوست داشتی           وایسادی به تماشای اردکها     این هم از برکه ای که توش نیلوفر آبی بود ولی گل نداشتن        اینجا میخواستی بری پیش اردکها کفشتو گل کردی و برگشتی     عجب ژستی گرفته خوشگله مامان   ...
30 شهريور 1393

سفرمون به اصفهان

سلام به دوستهای خوبم روز دوشنبه 93/6/16 به طرف اصفهان حرکت کردیم مادر جون هم همرامون بوده خیلی هیجان داشتی همش سوال میکردی کی میرسیم؟ رسیدیم؟ تو راه تو ماشین خیلی خوب بودی و اذیتمون نکردی بیشترشو که خواب بودی دو روز اصفهان بودیم خونه دختر عمه های مامانی صبا و سمیرا جون .چون به بهانه سر زدن به اقوام رفتیم کمتر بیرون میرفتیم چهارشنبه غروب حرکت کردیم به طرف الیگودرز خونه عمه مامانی صبا اینا هم باهامون اومدن و صبح زود جمعه ساعت 5 حرکت کردیم بیشتر راه تو خواب بودی از الیگودرز خواب گذاشتمت تو ماشین تا دماوند خواب بودی حتی ما تو راه برای غذا خوردن وایسادیم و بعد رفتیم قم زیارت بیدار نشدی   اینجا تو راه رفت گدوگ وایسادیم ...
23 شهريور 1393

دخترک46 ماه

سلام به دختر ناز 46 ماه من عزیزم دیگه داری برای خودت خانمی میشه دو ماه دیگه تولدته و چهارساله میشی .عزیزم بگم برات از این چند روزه این روزها هواخیلی گرمه وقتی حوصلت تو خونه سر میره میگی جایی بریم من هم همش بهانه هوا رو میگیرم چون واقعا" نمیشه تو اون گرما بیرون رفت چند روز پیش موقع ظهر رفتی سر پنجره هوا ابری بود میگی مامان غروب شد حالا بریم بیرون    داشتیم تو خونه با هم سریال ایرانی نگاه میکردیم تو خونه خانمها با مانتو وروسری بودن میگی مامان اینا میخان کجا برن گفتم هیج جا تو خونشونن میگی پس چرا لباس پوشیدن   با هم رفته بودیم بازار خواستم برات لباس بخرم گفتم نازیتا چه رنگیو بگیرم گفتی مامان ...
13 شهريور 1393

شهریور93

عزیزکم دخترکم روزها مثل برق وباد میگذرن تو روز به روز بزرگتر میشی یه روزی حسرت این روزهای شیرین بچگی رو میخوریم ولی خوب دوست دارم روزی بیاد که تو یه دختر ناز شانزده یه هفده ساله شی و من و تو همه جا با هم باشیم کنار هم .   از وقتیه که کلاس زبان رفتی خوب سرگرم شدی صبح که از خواب بیدار میشی فوری میری سر کیف و کتابت الهی من فدای تو دختر پورفسور بشم   اماده شدی برای رفتن کلاس زبان   تو این عکس با نمک شدی انگار از چیزی ترسیده باشی این حالتی شدی شب جمعه با هم رفتیم پارک           بعد کلی بازی رفتیم برای غذا خوردن ...
8 شهريور 1393

عزیزم روزت مبارک

                            میشه اسم پاکتو           رو دل خدا نوشت                    میشه با تو پر کشید       تو راه سرنوشت                   میشه با عطر تنت           تا خود خدا رسید                  میشه چشم نازتو            رو تن گلها کشید              ...
6 شهريور 1393

تولد ستایش جون

دو روز پیش یعنی 28 مرداد تولد ستایش جونی بود و امشب مادر جون خونه خودشون براش یه جشن کوچیک خودمونی گرفته و کلی زحمت کشیده از شامش بگم که خیلی خوشمزه بوده کوفته و دلمه درست کرده بود که من خیلی دوست دارم ولی تو طبق همیشه اینقده نق زدی تا یه لقمه خوردی   ستایش جون ناناز عمه و آقا آیدین پسری خاله و عشق مامانی     این از آقا محمدطاها شیطون که خوابش میومد و نذاشت مامانش لباسشو عوض کنه و نه یه عکس درست و درمون گرفت    نازیتا و دایی مرتضی و آقا طاها که یه خورده آروم شده بود و بعدش گرفت حسابی خوابید         و این...
31 مرداد 1393

روزهای داغ مرداد و رفتن به کلاس زبان

سلام به عزیز دلم  این روزها خیلی هوا گرم شده تو هم تو خونه بند نمیشی و همش میگی بریم بیرون منم چون هوا خیلی گرمه بیرون نمیبرمت و منتظر میشیم تا غروب بابا بیاد با هم بریم بیرون .   هر وقت سوار ماشین میشی به بابایی میگی کربدنتو ببند اینجا پلیس  (کمربند)   چند روز پیش دایی داشت مارو میبرد خونه خاله جون تو ترافیک بودیم بیرونو نشون میدی میگی مامان اینا پیمان هستن من بهت میگم پیمان کیه مامانی باز بیرون نشون میدی من داشتم فکر میکردم ما تو فامیل پیمان نداریم بعد ماشینو نشون میدی میگی مگه تو نگفتی این پیمانه تازه فهمیدم میخاستی بگی پیکان کلی تو ماشین با دایی خندیدیم   اومدی تو ...
28 مرداد 1393

روزمرگی های دخترم

سلام به دختر گلم میخوام یه کم از کارهات بگم که چقدر شیرینی و دوست داشتنی چند شب پیش منو بابایی تو اتاق لم داده بودیم هر دو خسته بودیم بابایی بهم گفت که برم خربزه بیارم منم که حوصله نداشتم گفتم لطفا" خودت بیار فوری گفتی  شما نمیرین پس من برم بیارم  منو میگی    خونه مادر جون بودیم با مادر جون داشتی صحبت میکردی و میگی مادر جون شما میخواهید سگ بخرین مادر جون هم به حالت سوالی ازت پرسید بخریم؟ گفتی  به نظر من نخرید   چند روز پیش داشتم لباستو عوض میکردم  جیجیتو میکشی میگم چرا اینجوری میکنی میگی میخام بزرگ بشه   همیشه از پله ها که میریم بالا میگ...
17 مرداد 1393