نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

یه دختر دارم شاه نداره

پدرم یه دنیا دلم هواتو کرده دخترم سلام. اهنگ یه دختر دارم شاه نداره رو تو وبلاگت برات  پخش کردم به یاد بچگیهای خودم که همیشه آقاجون این آهنگو برام میخوند بعد مدتها یه دفعه یاد این آهنگ افتادم و رفتم تو اینترنت سرچ کردم اهنگو گرفتم دفعه اول که گوش دادم اینقدر گریه کردم که خودتم تعجب کردی .  حالا هم که روز پدر ولی من نمیتونم به پدرم تبریک بگم حاضرم هرچی دارم بدم ولی یه لحظه همش یه لحظه ببینمش و بهترین آرزوم برای پدرم اینه که ان شاالله جاش تو بهشت باشه   در کنارم روز و شب بیتاب بود/غافل از او چشم من در خواب بود تاشدم بیدار...
23 ارديبهشت 1393

اولین هدیه روز پدر

دخملی توی مهد یه نقاشی کشید برای بابای.وقتی من اومدم دنبالت با خوشحالی بهم نشون دادی و گفتی میخام به بابا بگم روزت مبارک. وقتی بابای اومد گفتی بابا جون خانم مربی گفته بگم روزت مبارک. خوب اینهم یه مدل تبریک دیگه (این هم از اولین هدیه نازیتا به باباش : یه نقاشی) جدیدنا صبح که میبرمت مهد یه خورده نق میزنی که من نرم خونه و باشم برعکس روزهای اول .حتما" باید الهام جون (خانم مربی) بغلت کنه تا بری توی مهد . وقتی میام دنبالت میگی مامانی دلم برات تنگ شده.الهی من قربون دختر با محبتم بشم. راستی یه کلمه جدید به ظرف غذا میگی... قرض صفا و اما شعر مهد یه نصفه ی کلوچه             &nb...
23 ارديبهشت 1393

عکسهای نازدونه

قرار شد بابای مارو ببره پارک و بستنی بده . خودش رفته آرایشگاه من ودختری آماده شدیم و منتظر بابا هستیم.  ( وقتی بابا اومد بهش گفتی :وای چقدر خوشگل شدی . خوب برای بابایی زبون میریزی) عاشق این عکستم.   این هم عکس پارک: و بعدش رفتی بستنی خوردیم البته شما سردت شد و بستنی نخوردی و فقط کیک خوردی اینجا هم میخواهی بری مهد داری به خودت اسپری میپاشی.(به اسپری میگی : اسپیلی)   این هم مال وقتیه که اومدم مهد دنبالت.   چون مهد به خونمون نزدیکه با هم پیاده میام . این هم موقع برگشت که دست منو نمیگیری. با هم رف...
16 ارديبهشت 1393

مهد کودک

دختره نازم قراره از امروز بره مهد آخه کلاسهای مامانی شروع شد و نمیتونم هر روز تو رو خونه کسی بزارم برای همین تصمیم گرفتم بزارمت مهد چند روز پیش رفتیم صحبت کردیم و خانم مربی لیست خرید داد من و شما رفتیم خرید کلی ذوق و شوق داشتی وقتی بابایی اومد فوری اوردی و بهش نشون دادی. این هم عکس بعضی از اونا این هم از عکس گل دختری من موقع رفتن به مهد این هم تو حیاط مهد از جلوی در مهد دو گرفتی رفتی تو به خانم سلام کردی و رفتی بغل مربیت . گفتم من برم خیلی زود قبول کردی  وباهام بای بای کردی فکرشو نمیکردم اینقدر خوب بمونی خانم مربی گفت چون امروز روز اولته ممکنه خسته بشی یه خورده زودتر بیام دنبالت ولی وقتی اوم...
13 ارديبهشت 1393

خانم خانوما

سلام دختر گلم . این روزها خیلی خانم شدی میدونی چرا . آخه دختر ناز من خودش میره دستشویی و خودشو میشوره . خونه مادر جون بودیم ما مشغول صحبت بودیم و حواسم بهت نبود ظرفی که بهت سیب زمینی سرخ کرده بهت دادم و گرفتی بردی توی آشپزخونه و شستی یه دفعه که چشمم بهت افتاد اینقده نازت دادم. عکس هم گرفتم البته عجله ای شد فکر کنم لامپ روشن نبود با عرض معذرت عکست بد افتاد. دختر متفکر من همش مشغول پازل بازیه.                                                                این هم پ...
10 ارديبهشت 1393

این روزها با تو

یه روز جمعه که خونه بودیم همش بیقراری میکردی و همش میگفتی حوصلم سر میره جدیدنا صبح که بیدار میشی میگی مامان حوصلم سر رفته یه جایی بریم یا میگی مامان میخاهیم خونه باشیم اگه بگم آره ناراحت میشی .این روزها همش میری تو حیاط دوچرخه بازی میکنی . بعد از ظهر با هم رفتیم پشت حیاطمون یه خورده کشاورزی کردی آخه من خیلی علاقه به کاشتن سبزی دارم دوست دارم حاصل دست خودمو تو غذاهام استفاده کنم البته تو یکمی شیطونی هم کردی آخرشم با دوچرخت زمین خوردی پات کبود شد من هم  ناراحت شدم.جدیدنا مدام میایی توی حیاط  دوچرخه بازی میکنی بعضی وقتها هم که بیرون هستیم و شب میایم خونه بالا نمیای و توی حیاط بازی میکنی هر چی بهت میگم بیا بالا نمیای حتما" باید یه بی...
3 ارديبهشت 1393

شیطنت

مامانی مچتو گرفت......میگی مامانی میخام خوشگل بشم (تو خودت خوشگلی گلم)   این هم عکسهای بعد از حمام....... همیشه دوست داری همراه بابای بری حمام چون با بابا خیلی آب بازی میکنی ولی با من نه من فقط میخام بشورمت تو هم همش نق میزنی           دیشب همراه باباجون ومادرجون رفتیم خونه دایی مرتضی خیلی اونجا بازی کردی همش تو حیاط تاب بازی میکردی (این هم از عکسهای ستایش و محمد طاها جون )   دختره نازم بازی با پازل خیلی دوست داره سرگرمیت همیشه بازی با پازل هست  این هم از عکسهاش...نازیتا وفاطمه جون(دختر عمو)مشغول بازی     امشب(93.1.9)عمو جواد با خانواده اومدن...
2 ارديبهشت 1393

سراغاز سخن

سلام به همگی...خوبین دوستان...امروز تو سن ۳سالگی نازیتا تصمیم گرفتم براش وبلاگ درست کنم و خاطراتش و بنویسم تا وقتی بزرگ شد براش به یادگار بمونه  نازیتای چند روزه ........ دختر نازم تو دوازدهمین روز ماه آبان 1389روز چهارشنبه ساعت9صبح بدنیا اومده  تو بیمارستان مهر بهشهر  ولی بهشهری نیست.صبح اون روز وسایلمونو جمع کردم وبا بابا و مادر جون رفتیم  بیمارستان و بابایی مدارک های لازمو امضاء کرد و من هم توسط پرستار ها آماده شدم تا دکترم بیاد . وقتی دکتر اومد متوجه شدم که کیسه اب پاره شده به دکتر گفتم حالا که موقعیت جوره اگه میتونم طبیعی زایمان کنم البته ترس و استرس هم داشتم ولی خانم دکتر (منصوره حمزه رباطی) بعد از م...
28 فروردين 1393