نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

محرم وعزاداری نازیتا

امسال پنجمین محرمیه که دخملی هست ولی اولین عزاداریه که دخترم کرده امیدوارم امام حسین ازش قبول کنه تو مهدتون مربیها در مورد محرم خوب براتون توضیح دادن و تو هم کاملا" متوجه میشی وقتی میومدی خونه شروع میکردی برام تعریف کردن بهم گفتی میدونی مامان یزید بدجنس علی اصغرو کشتن بیچاره نه ماهه بود تشنه شده بود برای آب گریه میکردالهی فدای دختر دلسوزم بشم.داستان حضرت ابوالفضل رو هم قشنگ برام تعریف کردی.   یه شب تو زنجیر زنی(یه خورده زنجیر میزدی بعد میومدی پیشم میگفتی خسته میشم وبعد یه خورده میرفتی)         بازدید از نمایشگاه محرم       دسته روی د...
13 آبان 1393

تولدت مبارک عشق مامان

عزیزم گلم   عشقم  نفسم  امیدم   روشنایی خونم   هزاران بار تولدت مبارک  ایشاالله 120 ساله شی    و تو آن شبنم عشقی که با آمدنت به روزگار تیره و تارم رنگ مهر و وفا بخشیدی                                             از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت             امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق                &nb...
12 آبان 1393

تولد 4سالگی گلم

سلام به گلم به عشقم نفسم  امیدم      امروز یعنی شنبه 93/8/3  نه روز مونده به تولدت یه جشن کوچولوی دوستانه برات گرفتم چون تولدت درست میوفته روز تاسوعای حسینی و تمام سعیمو کردم که بهت خوش بگذره. انشاالله سالهای سال با خوشی زندگی کنی ایشالله همیشه سالم و خوشبخت باشی عزیز دلم                     بیا شمعهارو فوت کن که صد سال زنده باشی     انگشت زنون شروع شد         ...
3 آبان 1393
1477 14 18 ادامه مطلب

عکسهای نازدونه3

  جشن شکر گذاری که بعد از برداشت محصول انجام میشه در مزار کنار رفتگانشون                 نازیتا ناراحت و غمگین     داری تکلیف هفته انجام میدی                 تولد آوا جون دختر دایی بابایی             ...
1 آبان 1393

دایی جون روحت شاد

دایی عزیزم امروز بعد از دو سال به آرامش رسید .چند آدم از خدا بیخبر کشتنشو معلوم نیست چه بلایی سرش اوردن بعد از کلی پیگیری خانواده تونستن بعد از یک سال و نیم چند تا تیکه از استخونشو پیدا کنند و بعد از انجام دادن آزمایش DNAکه بعد از شش ماه معلوم شده خودشه امروز(22مهر93) دفن شده و به آرامش ابدی رسیده انشاالله جاش تو بهشت باشه . از خدا میخام هر کی این بلا رو سرش اورده خیر از این دنیا و آخرت نبینه   داییم 32 ساله بود که این بلا سرش اومده والان سه تا پسر نازنین برامون به یادگار گذاشته انشاالله خداوند کمکشون کنه .انشاالله خدا به مادر بزرگم و خاله هام و زن داییم صبر بده.       دیدی ای دل ...
22 مهر 1393

عکسهای 47 ماهگی گلم

سلام به یدونه دخترم به عمرم و نفسم و تمام زندگیم و عشقم . الهی مادر فدات بشم که روز به روز شیطون تر میشی و از وقتی که مهد میری لج باز هم شدی   اینجا آماده شدی تا بریم عروسی         قربون اون ژست گرفتنت بشم              در حال تماشای با نی نی (از نینیگی عاشقش بودی)         کاردستی عید غدیر     عید غدیر ما هم اینجوری سپری شد..............         ...
22 مهر 1393

روز کودک مبارک

عزیزم دخترکم فردا روز جهانی کودک هست .و امروز(در 3سال و 11ماه و 3روزگی) از طرف مهد رفتیم دانشکده و از چندتا مهد دیگه هم اومدن و جشن گرفتن چون هفته قبل هم روز سالمند بود جشن به همراه مامان بزرگها بود و صبح من و شما و مادر جون رفتیم خیلی جشن گرمی بود و کلی بازی و شادی و بپر بپر کردید          نتونستم خوب عکس ازت بگیرم چون خیلی شلوغ بود. یه بار که رفته بودی جلو برای مسابقه موقع برگشت اینقدر که بچهها بودن گمت کرده بودم    خندهء شادی امروز                       به روی لبهای توست   جشن تولد تو &n...
15 مهر 1393

متفرقه

سلام به دخترک ناز و شیطون خودم   هر چی از شیطونیهات بگم بازم کمه.یه چند وقتی بود وقتی با هم میرفتیم جایی از پیشم دور میشدی و جا میخوردی تا من نبینمت و من که میترسیدم و دنبالت میگشتم ومیدیدم یه گوشه رفتی جا خوردی میگم چرا اینجایی من کلی دنبالت گشتم و ترسیدم با خنده میگی داشتم گم بشم این هم یه جور بازیته مثلا" دوبار همچین بلایی سرم اوردی و کلی میترسیدم بار دوم که اومدم خونه کلی باهات صحبت کردم و تنبیه شدی و از شکر خدا دیگه این کارو نمیکنی     یه روز تو خونه نمیدونم سر چی گریه کردی بعد از چند دقیقه که خودتم یادت رفته بود ازم سوال میکنی مامان من گریه کردم ؟گفتم نه میگی پس چرا اشکم اینجاه (زیر چشات)...
10 مهر 1393

بوی ماه مهر

امروز اول مهر دخترم رفته مهد . خیلی هیجان داشتی و همش ازم سوال میکردی کی میری دو روز پیش بهت گفتم دو شب بخوابی بیدار بشی میری مهد شبش که خوابیدی صبح بیدار شدی میگی مامان من دیشب دو تا خوابیدم حالا بریم مهد واین هم بگم که الان چند شبی هست که زود میخوابی تا صبح زودتر بیدار بشی امروز که از مهد اومدی خونه گفتی بعضی بچه ها همش گریه میکردن ولی من اصلا گریه نکردم    مامان فدای قد بالات انشاالله دانشگاه رفتنت         دارین از زیر قرآن رد میشین           ...
1 مهر 1393