نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

زمستانه ......

           آماده شدی بری مهد       یه روز جمعه با دختر خاله های مامانی و بچه هاشون رفتیم نهار بیرون و بعدش رفتیم پارک کلی بازی کردین خیلی بهت خوش گذشت     داری با پرنده صحبت میکنی                   دست همو گرفتین با هم صحبت میکردین و قدم میزدین     عشق من خیلی خیلی دوست دارم     ...
27 دی 1393

من و دخترم

سلام به گل زندگی مامان   دختر نازم میخام یخورده از احوالات اینروزهامون بگم .با اینکه تو زمستون اومدیم  ولی هوا واقعا عالیه هر روز که از مهد میای میگی یه جایی بریم منم تا جایی که بتونم میبرمت بیرون ولی اگه یه روز نتونم تا غروب لج میکنی که یه جایی بریم. نسبت به قبل خیلی خانم شدی با خودت تنهایی بازی میکنی البته یه خیلی دوست خیالی داری.   چند روز پیش داشتی نقاشی میکردی گفتی دارم خدا رو میکشم پرسیدم مگه خدا چه شکلیه میگی اینا اینجوریه من خدارو دیدم . بعضی وقتها دیوار بوس میکنی میگی خدا اینجاست دارم خدارو بوس میکنم.   خیلی علاقه به کتاب داستان داری هر وقت که بریم بیرون میگی برام کتاب...
17 دی 1393

عکسهای پاییزی

سلام به دخترم .عشقم .نفسم .خورشیدم.هستی من . امیدم .ماه تابان من.زندگی من .گلم .قلبم .نور چشمام .     یه چند تا عکس پاییزی هست که میخوام تو آخرین روز پاییز برات بذارم.                         تا بعد خداحافظ    ...
30 آذر 1393
1363 11 15 ادامه مطلب

..............

  سلام به گلم و دوستای خوبم.   یه روز داشتیم با هم پیاده میرفتیم تا جایی مواظب نبودی و زمین خوردی و لباسهات کثیف شد بهم میگی اگه ماشین داشتی اینجوری نمیشدم    منو میگی   دو تا ماشین داشتن از کنار هم رد میشدن میگی الان تصافص میشه من خندیدم  میگی مامان به تصافص  چی میگن  (نازیتا جان تصادف تصادف)   یه روز از مهد اومدی بهم میگی مامان الان سه سال منو پارک نمیبری  من هنگیدم از دستت فرداش بردمت پارک جالبه که همه هفته میری پارک.             دختر هنرمند من...
26 آذر 1393

خاطرات آذر ماه

  یه روز بهت قول دادم که شب میریم خونه دایی مرتضی تو هم که هی میگفتی بریم بریم زودتر بریم اصلا به حرف منم گوش نمیدادی که باید به کارهام برسم .بودم تو آشپزخونه اومدی میگی دلم میخواست پرنده باشم بپرم برم گفتم خوب برو گفتی من که نمیتونم بال ندارم.   داشتیم با ماشین دایی مصطفی میرفتیم گوشی موبایلش افتاد پایین بهش میگی گوشیرو باید بزاری پشت روی صندلی جلو باشه میوفته و هنگ میکنه دیدی دایی چیزی نگفت دوباره گفتی اگه بزاری پشت من دست نمیزنم  اینهمه بازی با کلمات کردی تا بگی میخواهی با گوشی بازی کنی .عشق منننننننیییییییییییییی    بیشتر کارهات اینروزها شده خاله بازی با خودت و خوندن کتاب داستان .خیلی زیاد ...
20 آذر 1393

روزهایی که سپری شد

  روزی که تو مهد براتون تولد گرفتن. آماده شدی بری مهد          تولد بچه های پاییز.اومدی خونه با کلی هیجان برام تعریف کردی .براتون آهنگ گذاشتن تا قر بدین اومدی میگی مامان cdخش داشت آهنگشون خش خشی بود     خیاط کوچولوی خودمی     ملوسک منننننننیییییییییییییییییییییی     ایشااالله همیشه لبت خندون باشه گلم     دخملم داره میره مهد (داری بوس میفرستی     موفق باشی     یه شب با بابایی رفتیم رستوران دارکوب   &nbs...
8 آذر 1393
1029 11 11 ادامه مطلب

مسافرت مشهد

سلام به دختر گلم و همه دوستان گلمون. یکشنبه 18آبان در 4 سال و 6 روزگی دخترم رفتیم مشهد این سومین سفر دخترم به مشهد بود.   تو راه برای غذا خوردن وایسادیم         اینجا شهر بازی رفتیم .شهر بازی تو مرکز خرید بود خیلی بهت خوش گذشت                       تو حیاط حرم               با بابا رفتی زیارت     ...
23 آبان 1393