نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

عکسهای نازدونه3

  جشن شکر گذاری که بعد از برداشت محصول انجام میشه در مزار کنار رفتگانشون                 نازیتا ناراحت و غمگین     داری تکلیف هفته انجام میدی                 تولد آوا جون دختر دایی بابایی             ...
1 آبان 1393

دایی جون روحت شاد

دایی عزیزم امروز بعد از دو سال به آرامش رسید .چند آدم از خدا بیخبر کشتنشو معلوم نیست چه بلایی سرش اوردن بعد از کلی پیگیری خانواده تونستن بعد از یک سال و نیم چند تا تیکه از استخونشو پیدا کنند و بعد از انجام دادن آزمایش DNAکه بعد از شش ماه معلوم شده خودشه امروز(22مهر93) دفن شده و به آرامش ابدی رسیده انشاالله جاش تو بهشت باشه . از خدا میخام هر کی این بلا رو سرش اورده خیر از این دنیا و آخرت نبینه   داییم 32 ساله بود که این بلا سرش اومده والان سه تا پسر نازنین برامون به یادگار گذاشته انشاالله خداوند کمکشون کنه .انشاالله خدا به مادر بزرگم و خاله هام و زن داییم صبر بده.       دیدی ای دل ...
22 مهر 1393

عکسهای 47 ماهگی گلم

سلام به یدونه دخترم به عمرم و نفسم و تمام زندگیم و عشقم . الهی مادر فدات بشم که روز به روز شیطون تر میشی و از وقتی که مهد میری لج باز هم شدی   اینجا آماده شدی تا بریم عروسی         قربون اون ژست گرفتنت بشم              در حال تماشای با نی نی (از نینیگی عاشقش بودی)         کاردستی عید غدیر     عید غدیر ما هم اینجوری سپری شد..............         ...
22 مهر 1393

روز کودک مبارک

عزیزم دخترکم فردا روز جهانی کودک هست .و امروز(در 3سال و 11ماه و 3روزگی) از طرف مهد رفتیم دانشکده و از چندتا مهد دیگه هم اومدن و جشن گرفتن چون هفته قبل هم روز سالمند بود جشن به همراه مامان بزرگها بود و صبح من و شما و مادر جون رفتیم خیلی جشن گرمی بود و کلی بازی و شادی و بپر بپر کردید          نتونستم خوب عکس ازت بگیرم چون خیلی شلوغ بود. یه بار که رفته بودی جلو برای مسابقه موقع برگشت اینقدر که بچهها بودن گمت کرده بودم    خندهء شادی امروز                       به روی لبهای توست   جشن تولد تو &n...
15 مهر 1393

متفرقه

سلام به دخترک ناز و شیطون خودم   هر چی از شیطونیهات بگم بازم کمه.یه چند وقتی بود وقتی با هم میرفتیم جایی از پیشم دور میشدی و جا میخوردی تا من نبینمت و من که میترسیدم و دنبالت میگشتم ومیدیدم یه گوشه رفتی جا خوردی میگم چرا اینجایی من کلی دنبالت گشتم و ترسیدم با خنده میگی داشتم گم بشم این هم یه جور بازیته مثلا" دوبار همچین بلایی سرم اوردی و کلی میترسیدم بار دوم که اومدم خونه کلی باهات صحبت کردم و تنبیه شدی و از شکر خدا دیگه این کارو نمیکنی     یه روز تو خونه نمیدونم سر چی گریه کردی بعد از چند دقیقه که خودتم یادت رفته بود ازم سوال میکنی مامان من گریه کردم ؟گفتم نه میگی پس چرا اشکم اینجاه (زیر چشات)...
10 مهر 1393

بوی ماه مهر

امروز اول مهر دخترم رفته مهد . خیلی هیجان داشتی و همش ازم سوال میکردی کی میری دو روز پیش بهت گفتم دو شب بخوابی بیدار بشی میری مهد شبش که خوابیدی صبح بیدار شدی میگی مامان من دیشب دو تا خوابیدم حالا بریم مهد واین هم بگم که الان چند شبی هست که زود میخوابی تا صبح زودتر بیدار بشی امروز که از مهد اومدی خونه گفتی بعضی بچه ها همش گریه میکردن ولی من اصلا گریه نکردم    مامان فدای قد بالات انشاالله دانشگاه رفتنت         دارین از زیر قرآن رد میشین           ...
1 مهر 1393

تولد قمری نازگلم و دشت نیلوفر آبی+تولد آیناز جون

26 ذی الغده تولد قمری دخترکمه که میشه دوشنبه منو بابایی امروز یعنی یکشنبه در 3سال و10 ماه و 18 روزگیت بردیمت دشت نیلوفر آبی که خیلی جای با صفاییه . وقتی پیاده شدی همون اول گفتی چقدر قشنگه ای کاش خونه ما اینجا بود خوشحالم که خوشت اومده و دوست داشتی           وایسادی به تماشای اردکها     این هم از برکه ای که توش نیلوفر آبی بود ولی گل نداشتن        اینجا میخواستی بری پیش اردکها کفشتو گل کردی و برگشتی     عجب ژستی گرفته خوشگله مامان   ...
30 شهريور 1393

سفرمون به اصفهان

سلام به دوستهای خوبم روز دوشنبه 93/6/16 به طرف اصفهان حرکت کردیم مادر جون هم همرامون بوده خیلی هیجان داشتی همش سوال میکردی کی میرسیم؟ رسیدیم؟ تو راه تو ماشین خیلی خوب بودی و اذیتمون نکردی بیشترشو که خواب بودی دو روز اصفهان بودیم خونه دختر عمه های مامانی صبا و سمیرا جون .چون به بهانه سر زدن به اقوام رفتیم کمتر بیرون میرفتیم چهارشنبه غروب حرکت کردیم به طرف الیگودرز خونه عمه مامانی صبا اینا هم باهامون اومدن و صبح زود جمعه ساعت 5 حرکت کردیم بیشتر راه تو خواب بودی از الیگودرز خواب گذاشتمت تو ماشین تا دماوند خواب بودی حتی ما تو راه برای غذا خوردن وایسادیم و بعد رفتیم قم زیارت بیدار نشدی   اینجا تو راه رفت گدوگ وایسادیم ...
23 شهريور 1393

دخترک46 ماه

سلام به دختر ناز 46 ماه من عزیزم دیگه داری برای خودت خانمی میشه دو ماه دیگه تولدته و چهارساله میشی .عزیزم بگم برات از این چند روزه این روزها هواخیلی گرمه وقتی حوصلت تو خونه سر میره میگی جایی بریم من هم همش بهانه هوا رو میگیرم چون واقعا" نمیشه تو اون گرما بیرون رفت چند روز پیش موقع ظهر رفتی سر پنجره هوا ابری بود میگی مامان غروب شد حالا بریم بیرون    داشتیم تو خونه با هم سریال ایرانی نگاه میکردیم تو خونه خانمها با مانتو وروسری بودن میگی مامان اینا میخان کجا برن گفتم هیج جا تو خونشونن میگی پس چرا لباس پوشیدن   با هم رفته بودیم بازار خواستم برات لباس بخرم گفتم نازیتا چه رنگیو بگیرم گفتی مامان ...
13 شهريور 1393

شهریور93

عزیزکم دخترکم روزها مثل برق وباد میگذرن تو روز به روز بزرگتر میشی یه روزی حسرت این روزهای شیرین بچگی رو میخوریم ولی خوب دوست دارم روزی بیاد که تو یه دختر ناز شانزده یه هفده ساله شی و من و تو همه جا با هم باشیم کنار هم .   از وقتیه که کلاس زبان رفتی خوب سرگرم شدی صبح که از خواب بیدار میشی فوری میری سر کیف و کتابت الهی من فدای تو دختر پورفسور بشم   اماده شدی برای رفتن کلاس زبان   تو این عکس با نمک شدی انگار از چیزی ترسیده باشی این حالتی شدی شب جمعه با هم رفتیم پارک           بعد کلی بازی رفتیم برای غذا خوردن ...
8 شهريور 1393