شهریور93
عزیزکم دخترکم روزها مثل برق وباد میگذرن تو روز به روز بزرگتر میشی یه روزی حسرت این روزهای شیرین بچگی رو میخوریم ولی خوب دوست دارم روزی بیاد که تو یه دختر ناز شانزده یه هفده ساله شی و من و تو همه جا با هم باشیم کنار هم .
از وقتیه که کلاس زبان رفتی خوب سرگرم شدی صبح که از خواب بیدار میشی فوری میری سر کیف و کتابت الهی من فدای تو دختر پورفسور بشم
اماده شدی برای رفتن کلاس زبان
تو این عکس با نمک شدی انگار از چیزی ترسیده باشی این حالتی شدی
شب جمعه با هم رفتیم پارک
بعد کلی بازی رفتیم برای غذا خوردن
دخترک منتطر غذا
سرویس دهی بابایی به دخملی
نوش جونت عزیزدلم
تا بعد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی