نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

نوروز 94با نازیتا(1)

  امسال تحویل سال ساعت 2نیمه شب بوده دخترم هم با ما بیدار بوده           سال 94 هم مثل سالهای دیگه با قدمهای دخترم شروع شده     و همچنین خونه مادر جون     شبی که مهمون داشتیم       یه روز هم با دختر خاله های مامانی رفتیم بهشر کاخ شاه عباس صفوی                       ...
12 فروردين 1394

خاله قضی

سلام به دخترک نازم. سال 93 داره تموم میشه و سال جدید تو راه. امیدوارم سالی خوب و پربار و سرشار از شادی تو راه باشه برای همه.   آخرین روز مهد توی مهد جشن گرفتن و به مناسبت چهارشنبه سوری آش پختن خیلی خوش گذشت مخصوصا به بچهها . و بعد به شما بچه ها هفت سین و پیک نوروزی دادن .تو که همش بهم میگی مامان کیک نوروزیم بیار رنگ کنم توی مهد با لباس سنتی ازتون عکس گرفتن خیلی ناز شدی من که عاشق عکست شدم .   خاله قضی.......       اینم هفت سین مهدتونه        و این هفت سینی که به شما دادن   &n...
28 اسفند 1393

بوی عیدی....

  سلام به دخترک 52 ماه من.   اینروزها حال و هوای عید داره و هوا خیلی خوب شده و دخترک من منتظر رسیدنه عید هست. توی مهدتون لباس محلی پوشیدی و عکس گرفتی خیلی ناز شدی هر وقت آماده شد عکسشو میزارم.   بریم سراغ عکسها.....   این قاب عکس هنر دست دخترمه         تولد ایلین جون         عادت جدیدت اینه که با دایی میری مغازه و کتاب داستان ورنگ آمیزی و ... میخری و این هم خریدته     یه روز که واقعا" هوا عالی بود با فتانه وایلین جون رفتیم پارک وبعدش بستنی خور...
24 اسفند 1393

بهمن 93

سلام به دختر ماهم . اینروزها زیاد بیرون نمیریم و بیشتر خونه هستیم یه چند روزی هست که سرما خوردی و بیحالی منم برات دارو گیاهی درست میکنم و خوشبختانه دوست داری و میخوری یه چند روزی مهد هم نرفتی . یه صبح که سرویس مهدت اومد دنبالت در جلو برات باز کرد که بشینی تو در عقب باز کردی و رفتی تو ماشین بهش میگی مامانم گفت جلو خطر داره باید پشت بشینم  (ضایعش کردی رفتی)   یه روز که با خاله جون و فتانه جون شما ووروجکها بردیم خانه بازی (نازیتا.ایلین .آیدین)     اینم یه روز دیگه باز با خاله جون وفتانه جون و فرزانه(فرنازه)اول رفتیم پیتزا گرفتیم بعد اومدیم تو پارک خوردیم ویه خورده شماها بازی کردید و اومدی...
17 بهمن 1393

زمستانه ......

           آماده شدی بری مهد       یه روز جمعه با دختر خاله های مامانی و بچه هاشون رفتیم نهار بیرون و بعدش رفتیم پارک کلی بازی کردین خیلی بهت خوش گذشت     داری با پرنده صحبت میکنی                   دست همو گرفتین با هم صحبت میکردین و قدم میزدین     عشق من خیلی خیلی دوست دارم     ...
27 دی 1393

من و دخترم

سلام به گل زندگی مامان   دختر نازم میخام یخورده از احوالات اینروزهامون بگم .با اینکه تو زمستون اومدیم  ولی هوا واقعا عالیه هر روز که از مهد میای میگی یه جایی بریم منم تا جایی که بتونم میبرمت بیرون ولی اگه یه روز نتونم تا غروب لج میکنی که یه جایی بریم. نسبت به قبل خیلی خانم شدی با خودت تنهایی بازی میکنی البته یه خیلی دوست خیالی داری.   چند روز پیش داشتی نقاشی میکردی گفتی دارم خدا رو میکشم پرسیدم مگه خدا چه شکلیه میگی اینا اینجوریه من خدارو دیدم . بعضی وقتها دیوار بوس میکنی میگی خدا اینجاست دارم خدارو بوس میکنم.   خیلی علاقه به کتاب داستان داری هر وقت که بریم بیرون میگی برام کتاب...
17 دی 1393

عکسهای پاییزی

سلام به دخترم .عشقم .نفسم .خورشیدم.هستی من . امیدم .ماه تابان من.زندگی من .گلم .قلبم .نور چشمام .     یه چند تا عکس پاییزی هست که میخوام تو آخرین روز پاییز برات بذارم.                         تا بعد خداحافظ    ...
30 آذر 1393
1364 11 15 ادامه مطلب