نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

عید فطر

امسال عید فطر رفتیم طرف چالوس ولی همش بارون بود و نتونستیم زیاد دور بزنیم از شانس هر جا میرفتیم بارون بود رفتیم نمک ابرود باز هم بارون گرفت خیلی دوست داشتی سوار تله کابین بشی همش سوال میکردی چجوریه کجا میره ولی خب حیف شد . رفتیم کلاردشت رود بارک هوا خوب بود اونجا موندیم موقع برگشت رفتیم سی سنگان یه خورده بودیم بازم بارون گرفت دیگه مجبور شدیم اومدیم خونه                     ...
29 تير 1394

ماه رمضون 94

  این ماه رمضون هم اومد و رفت با این تفاوت که امسال دختر من بزرگتر بود و متوجه میشد .تا سحر همپای من بیدار بودی بعضی شبها کنار من سحری میخوردی و فرداش تا ظهر میخوابیدیم دیگه خانمی شدی برای خودت وقتی من میرفتم مسجد برای نماز لج نمیکردی و قبول میکردی خونه پیش بابایی بمونی بعضی روزها هم پیش میومد اصلا غذا نمیخوردی فقط اگه اب هم نمیخوردی انگار روزه بودی .خودت که میگفتی من روزه کله گنگشکی دارم   تازه به منم میگفتی مامان اب که غذا نیست اشکال نداره اب بخور   راستی کلاس نقاشی میبرمت اوایل زیاد علاقه نداشتی ولی الان دیگه دوست داری             جشن اخ...
29 تير 1394

خرداد ماه

سلام به دختر نازم از خاطرات این ماهت بگم برات  یه روز صبح که از خواب بیدار شدی دیدم تمام تنت جوش زده اول که صورتتو دیدم فکر کردم شاید حشره خورده ولی دیدم نه تمام تنته فهمیدم که ابله مرغون گرفتی خیلی ناراحت بودی میگفتی چرا جوش زدم حالا یعنی نمیتونم برم بیرون بیشتر از اینکه یه هفته تو خونه بودی ناراحت بودی  میگفتی پس بریم خونه مادر جون اگه برم اون که مثل من جوش نمیزنه.   بعد اینکه خوب شدی یه روز با بابایی رفتیم دریا تا دلت واشه چون همش خونه بودی کلی بازی کردی   دیروز هم با دوستای مامانی زهرا جون و دخترش ایناز و فائزه جون و دخترش نیتا رفتیم استخر و تو اولین بار بود که میومدی استخر خیلی ذوق کرده بودی کلی با ...
14 خرداد 1394

دخترم داداش میخواد

  سلام به روی ماه دخترم .وسلام به دوستای عزیزم.   دختر قشنگ من چند روزی لج کرده که من داداش میخوام .داشتم غذا درست میکردم گفتم برو تو اتاقت بازی کن میگی من تنهام نمیرم بازی نمیکنم برام یه داداشی بخر من باهاش بازی کنم  .رفتی تو اتاقت درو میبندی با خودت صحبت میکردی و میگفتی اگه الان من داداش داشتم باهاش بازی میکردم بهش عروسک میدادم  براش کتاب میخوندم اگه بهم میگفت کتاب داستان بده من میگفتم چشب بهش میدادم من داشتم از پشت در گوش میدادم و صداتو ضبط کردم و بعد با بابایی گوش دادیم کلی خندیدیم .بهت میگه داداشی خوب نیست اذیتت میکنه و کتاباتو پاره میکنه میگی خوب پس دختر بخر گفتم شاید بیخیال بچه بشی ولی نشدی هنوز ه...
21 ارديبهشت 1394
1419 10 12 ادامه مطلب

نوروز 94 با نازیتا(2)

  7فروردین کنار دریا         رفته بودیم خونه دایی مرتضی .نازیتا و ستایش         سیزده بدر در دل طبیعت(آستانه مبارکه پهن کلا)                     ...
15 فروردين 1394