خاطرات آذر ماه
یه روز بهت قول دادم که شب میریم خونه دایی مرتضی تو هم که هی میگفتی بریم بریم زودتر بریم اصلا به حرف منم گوش نمیدادی که باید به کارهام برسم .بودم تو آشپزخونه اومدی میگی دلم میخواست پرنده باشم بپرم برم گفتم خوب برو گفتی من که نمیتونم بال ندارم.
داشتیم با ماشین دایی مصطفی میرفتیم گوشی موبایلش افتاد پایین بهش میگی گوشیرو باید بزاری پشت روی صندلی جلو باشه میوفته و هنگ میکنه دیدی دایی چیزی نگفت دوباره گفتی اگه بزاری پشت من دست نمیزنم اینهمه بازی با کلمات کردی تا بگی میخواهی با گوشی بازی کنی .عشق منننننننیییییییییییییی
بیشتر کارهات اینروزها شده خاله بازی با خودت و خوندن کتاب داستان .خیلی زیاد به کتاب داستان علاقه داری
به گنجشک میگی گنگشک
بریم سراغ عکسها.............................
کاسه ای که تو مهد درست کرده بودی
یه شب خونه مادرجون دستتو زدی به ظرف غذا و سوختی
بازی با فلش کارت
به خوانندگی هم خیلی علاقه داری میری جلوی آیینه و خودتو میبینی و شعر میخونی
داری سایه بازی میکنی
به سرت زد که بری لباس بپوشی.خوب این هم یه جورشه دیگه
یه روز خوب باهم تو خانه بازی