این روزها با تو
یه روز جمعه که خونه بودیم همش بیقراری میکردی و همش میگفتی حوصلم سر میره جدیدنا صبح که بیدار میشی میگی مامان حوصلم سر رفته یه جایی بریم یا میگی مامان میخاهیم خونه باشیم اگه بگم آره ناراحت میشی .این روزها همش میری تو حیاط دوچرخه بازی میکنی . بعد از ظهر با هم رفتیم پشت حیاطمون یه خورده کشاورزی کردی آخه من خیلی علاقه به کاشتن سبزی دارم دوست دارم حاصل دست خودمو تو غذاهام استفاده کنم البته تو یکمی شیطونی هم کردی آخرشم با دوچرخت زمین خوردی پات کبود شد من هم ناراحت شدم.جدیدنا مدام میایی توی حیاط دوچرخه بازی میکنی بعضی وقتها هم که بیرون هستیم و شب میایم خونه بالا نمیای و توی حیاط بازی میکنی هر چی بهت میگم بیا بالا نمیای حتما" باید یه بیست دقیقه ای بازی کنی و بعد بیای جالب اینجاست که اگه بیام صدا کنم میگی پنج دقیقه دیگه میام تایمت همیشه پنج دقیقه هست .
بعضی وقتها هم کمربند دوچرختو میبندی ولی بازش که نمیتونی بکنی داد میزنی و میگی یکی منو کمک کنه من که صداتو میشنوم میام تو حیاط نجاتت میدم
این هم نازیتا کشاورز:
اینجا هم داشتی علفهای هرز میکندی.دستت درد نکنه دخترم.(اولش که دیدی آفتابه بهم گفتی مامان برو بالا عینکمو (به حالت دستوری)بیار من گفتم خودت برو میگی من به تو گفتم آخرشم هیچ کدوممون نرفتیم.)
یه عادت دیگه هم که داری هرجا توی خیابون گل ببینی باید بچینی یه روز که داشتیم میرفتیم خونه مادر جون این گلو چیدی من هم گذاشتم روی سرت دیدم خیلی ناز شدی دلم نیومده که ازت عکس نگیرم.
چند روز پیش صبح که از خواب بیدار شدی دستشویی نمیرفتی من که سرت داد زدم تا بری (چون اگه دستشویی نری اذیت میشی و مدام میگی شکمم درد میکنه) رفتی توی دستشویی و گریه میکنی و میگی من بدون مامانم چیکار کنم . الهی فدات بشم فکر کردی دعوات کردم دیگه دوست ندارم وقتی این حرفو شنیدم خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم. این روزها بابایی همش میره نمایشگاه ماشین یه خورده دیر میاد خونه دیروز که دایی ازت سوال کرده بابایی کجا هست گفتی بابام رفته نمایشگاه ماشین درست کنه و یه ماشین خوشگل برام بیاره دایی لبو بوسید این حرفو زدی .
روی مبل خوابت برد من بغلت کردم که روی تخت بزارم به جای اینکه من پشتت رو بزنم تو تو حالت خواب پشتم رو میزدی نمیدونم چرا
این روزها خیلی خانم شدی شبها وقتی خوابت میبره میری توی اتاقت رو تختت میخوابی دیگه لج نمیکنی که پیش ما بخوابی دیگه داری بزرگ میشی مامان فدات .ولی من همش دلم پیشته اگه کوچکترین صدا بشنوم بیدار میشم و میام بهت سر میزنم.
با بابای رفتیم خونه دوستش برای شام شما هم از همون اول میگفتی بریم بابا پاشو بریم بعد یه مدت به بابا گفتی من از دستت خسته شدم دیگه بلند شو بریم همه زدن زیر خنده . فکر کنم چون بچه نداشتن دوست نداشتی اونجا باشی.
داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم بچه خانمه رو یکی گرفت و برد گفتی مامانی بچه رو بردش و مامانش گفت بچمو نبرین . من بهت گفتم :وای بچه منو نبرن تو گفتی مگه من توی توزیونم(تلویزیون) موندم همینجور اینو گفتی
یه بار دیگه بردمت دکتر این دفعه پیش دکترخودت (محمد انعامی) .نسبت به هفته گذشته که پیش متخصص گوارش رفتیم خیلی بهتری خدارو شکر. من خیلی به این دکتر اعتماد دارم فکر کنم دست سبکی داره با یه ویزیت خوب میشی
این روزها راه میری تو خونه میگی نازیتا وارد میشود یا آقا قاسم وارد میشود آخه سریال حریم سلطان که میبینی اونها میگن مثلا" :خرم سلطان وارد میشود. داشتیم غذا میخوردیم یه ذره که خوردی گفتی دیگه نمیخورم من یه قاشق دادم دهنت (همیشه همینه غذا نمیخوری من میدم دهنت)گفتی اصلا" خودم میخورم چه زحمتیه .الهی مامان فدای شیرین زبونیهات که اگه این زبونو نداشتی میخواستی چیکار کنی