سراغاز سخن
سلام به همگی...خوبین دوستان...امروز تو سن ۳سالگی نازیتا تصمیم گرفتم براش وبلاگ درست کنم و
خاطراتش و بنویسم تا وقتی بزرگ شد براش به یادگار بمونه
نازیتای چند روزه ........ دختر نازم تو دوازدهمین روز ماه آبان 1389روز چهارشنبه ساعت9صبح بدنیا اومده
تو بیمارستان مهر بهشهر ولی بهشهری نیست.صبح اون روز وسایلمونو جمع کردم وبا بابا و مادر جون رفتیم بیمارستان و بابایی مدارک های لازمو امضاء کرد و من هم توسط پرستار ها آماده شدم تا دکترم بیاد . وقتی دکتر اومد متوجه شدم که کیسه اب پاره شده به دکتر گفتم حالا که موقعیت جوره اگه میتونم طبیعی زایمان کنم البته ترس و استرس هم داشتم ولی خانم دکتر (منصوره حمزه رباطی) بعد از معاینه گفت که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و رفتم به طرف اتق عمل و دکتر بیهوشی اومد و من هم که از بیهوشی میترسیدم و دکتر هم گفت که کمر بی حس بهتره من هم قبول کردم که بی حس بشم ولی از حق نگذریم حس قشنگی بود موقع تولدت چون همه چی رو حس میکردم ولی درد نداشتم و دستشون که بهم میخورد حس میکردم وقتی که خانم دکتر تو رو به دنیا اورد پاهاتو گرفت آویزونت کرد و پشتتو زد و بعد صدای گریه تو که بهترین صدای دنیا و بعد آورد بهم نشونت داد گفت ببین دخترت چقدر نازه انگار همه دنیا رو بهم داده بودن تنت کثیف بود ولی به چشم من نمیومد تو بهترین هدیه خدا بودی . خدا رو شکر میکنم که سلامتی عزیزم.
از اتاق که منو بیرون اوردن تو بخش رفتم هنوز کمرم بی حس بود ووقتی مادر جونو دیدم خنده که میکردم مادر جون تعجب کرد آخه خبر نداشت بی حس شدم تازه دردام بعد چند ساعت از زایمانم شروع شد .بابایی رو نگو که چقدر خوشحال بود ذوق میکرد وقتی رفت تو رو برای اولین بار ببینه کلی به پرستارها شیرینی داد.
فرداش مرخص شدم و رفتیم خونه عزیز همه اونجا بودن . برای اولین بار عزیز و مادر جون تورو شستن اینقدر استرس داشتم که نکنه از دستشون بیفتی ولی خب به اونها چیزی نمیگفتم . تا پنج ماهگی میرفتیم خونه مادر جون حموم میکردی ولی دیگه بعد از اون خودم تورو میشستم تو خونه خودمون.
از اقا جون بگم که چقدر بیقراری میکرد برای دیدنت . فکر کنم 5روزت بود که رفتیم خونه مادر جون تا من برم حموم آقاجون تا مارو دید اول بلند شدو منو بوسید و بعد تورو بغل کرد و کلی بوسید و نازت داد آخه این چند روز که خونه عزیز بودیم برام زنگ میزد ولی نیومد به مادر جون گفت نمیام برای اینکه مهدیه راحت باشه چون تازه زایمان کرد نمیتونه بشینه شاید سختش باشه موقع شیر دادن .الهی من فدای تو بابای مهربون بشم .
گلچینی از عکسهات تا سه سالگی رو برات میذارم
نازیتا کوچولوی ما تا سن یک سالگی همیشه دو تا انگشتاش تو دهنش بود هرکاری مامانی و بابای میکردن ولی موفق نمیشدن که ترکت بدن تا بالاخره با قطره تلخک موفق شدم خیلی تلخ بود دلم برات سوخت که اونو خوردی ولی خودتم یه بار که تو دهنت گذاشتی دیگه نخوردی فقط با یه بار خوردن دیگه دست نخوردی
این هم از عکسهای شش ماهگی نازیتا تو عید 1390
عزیزم امروز روز تولدته امروز یه ساله شدی به خاطر فوت آقاجون که تازگی بوده برات جشن نگرفتیم خدا بیامرزه آقاجونو خیلی دوست داشت ولی تو خونه برات یه شام خانوادگی دادیم و بعد هم کیک و شمع کادو ها
اینجا هم رفتیم تولد ایلین
داری نقاشی میکشی
برات تخم مرغ نیمرو کردم تا بخوری قاشق داغ بود انداختی روی پات سوختی
نازیتا و سگ دایی
داری خرابکاری میکنی
نازیتا در محرم
این هم از اولین سیزده بدر دخترم همراه بابای تو جنگل دارابکلاه که همراه عمو وبابابزرگ رفتیم
تولد ۲ سالگی دخترم . تولد 2سالگی رو خیلی مفصل برات گرفتم کلی از اقوام و دوستان رو دعوت کردی خیلی شلوغ بود و عالی .تو هم همش میرقصیدی و قر میدادی
این هم از عکسهای دو سالگی دخترم که با مامانی رفته آتلیه عمو کریم انداخته